91/8/10
11:11 ص
لیلی و مجنون در کودکی در مکتب به هم علاقمند شدند مجنون آن قدر سرمست عشق شد که در کوچه و بازار از لیلی سخن می گفت و شعرهایی درباره او می خواند و با این کار همه را از موضوع با خبر کرد . خانواده مجنون وقتی آگاه شدند لیلی را پنهان کردند اما ملاقات مخفیانه لیلی و مجنون ادامه داشت پدر مجنون که سخت به یگانه پسرش علاقمند بود به خواستگاری لیلی رفت و وعده های دلپذیر فراوانی به پدر لیلی داد اما پاسخ رد شنید و پدر لیلی گفت بهتر است که اول فرزند خویش را درمان کنی مجنون با شنیدن خبر فوق ، افسرده و منزوی شد و پدرش او را برای درمان و نجات از جنون عشق ، به کعبه برد ولی دید که فرزندش در جوار کعبه رسیدن به اوج عشق و طول عمر لیلی را آرزومند است .
قبیله مجنون برای حفظ آبرو و جلوگیری از بدآموزی کار مجنون قصد داشتند او را بکشند مجنون با خبر شد و سر به بیابان گذاشت تا اینکه به نجیب زاده ای به نام نوفل برخورد کرد. نوفل جوان بزرگواری بود که با شنیدن ماجرای مجنون تمام امکاناتش را در اختیار وی گذاشت تا او را به وصال لیلی برساند . حتی دوبار با قبیله ی لیلی جنگید بار اول به علت کمبود سپاه مجبور به صلح شد اما شکایت مجنون او را به جنگ مجدد وا داشت نوفل بار دوم پیروز شد اما وقتی خواهش و زاری پدر لیلی را دید که اصلاً با ازدواج آن دو موافق نبود ، از کار خود دست برداشت . بدین ترتیب مجنون به شدت ناامید شد و شکوه سرداد که مرا : « تشنه به لب فرات بردی/ ناخورده به دوزخم سپردی » پس از آن شکست ،جنون قیس شدت یافت به طوری که هر چه می دید به یاد لیلی می افتاد .چشم های زیبای آهوان و پرهای مشکین زاغ او را هر لحظه به یاد لیلی می انداخت و در شکنجه فراق روزگار می گذرانید ، بالاخره برآن شد تا با لیلی رو به رو شود تا تصمیم نهایی او را دریابد اما لیلی همیشه با سکوت جواب مجنون را می داد و قیس هم سخت بی قرار بود و آن قدر رفتارهای ناهنجار نشان داد که همگان بر دیوانگیش صحه نهادند. پدر لیلی پس از این واقعه با اطمینان خاطر او را به عقد ابن سلام درآورد که از چند سال پیش موافقت پدر لیلی را جلب کرده بود ومنتظر بود تا لیلی به سن مناسب ازدواج برسد ابن سلام هم عاشق لیلی بود اما لیلی دل در گرو قیس داشت . با این حال ، لیلی به شدت پای بند سنت های قبیله ای بود از این رو هیچ گاه در برابر خواسته پدر مقاومت نکرد و ناخواسته به عقد ابن سلام درآمد. تنها کنشی که از او دیده شد این است که پس از ازدواج از ابن سلام خواست که برای همیشه دوشیزه بماند و ابن سلام نیز چون واقعاً لیلی را دوست داشت پذیرفت تا حداقل بتواند لیلی را برای خود نگاه داد اما مجنون با شنیدن خبر ازدواج لیلی سر برسنگ کوفت : « چندان سرخود بکوفت بر سنگ / کز خون همه سنگ ، گشت گلرنگ »
و به سوی دیار لیلی رفت و برایش سرودهای جانسوز و شکوه آمیز سرداد و به بیابان بازگشت . پدر مجنون ، به دنبال پسر رفت و از وی خواست که دست از جنون عشق بردارد و به خانواده باز گردد تا جانشین پدر پیرش گردد اما مجنون آن قدر به تنهایی بیابان خو کرده بود که دیگر نمی توانست با انسان ها زندگی کند از طرفی می دانست که شدت بی قراری ، نمی تواند او را پای بند خانه و خانواده کند . پس از پدر عذرخواست و درخواست او را نپذیرفت پدر مجنون پس از مدت کوتاهی در غم مجنون ، جان باخت . مجنون وقتی از مرگ پدر آگاه شد ، دیوانگی را به نهایت رساند و با وحوش خو گرفت . لیلی نامه ای به مجنون داد و همدردی و وفاداری خود را اعلام کرد و ضمن تسلیت به او وی را به صبر و رفتار عاقلانه توصیه کردو گفت :« از رنج دل تو هستم آگاه / هر چاره شکسته شد در این راه / در دل شدگی قرار می دار / صبری به ستم به کار می دار / من نیز همان عیار دارم / لیکن قدم استوار دارم »